رخصت
شاد بودم خوش حتی یک پست فان نوشته بودم تا به روز کنم ... ولی این روزها که عزیزی را از دست میدهم حال و هوای غرییی دارم بیاد شازده کوچولو و اهلی کردن روباه و گفتگوی بین اونها می افتم که هر بار میخونم دلم میخواد زار بزنم و میزنم آنقدر که یادم میرود کسی وقت برای اهلی کردن ندارد ...اگر هم دارد مسئولیتش در قبال اویی که اهلی کرده یادش میرود و مات و مبهوت محو میشوم در دود سیگارهای پیاپی و اشکهای ماسیده بر پنهای صورت ... فرازهایی از این اهلی شدن را برایتان در زیرمینویسم (لطفا به قسمتهای سبز رنگ با تانی توجه کنید):
- بیا من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته
- نمیتوانم باتو بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
-اهلی کردن یعنی چه؟
- یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
- ایجاد علاقه کردن؟
- معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچه دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همه عالم موجود یگانهای میشوی من برای تو.
همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است! زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همه مرغها عین همند همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت..: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
- دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
- آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
- کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
- تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
- همینطور است.
- آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
- همینطور است.
- پس
این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
- چرا داشته، واسه خاطرِ رنگ گندم.
- خدانگهدار!
- خدانگهدار!
...................................................................
کاش کسی هم مرا اهلی میکرد و چقدر دلم برای اهلی شدن تنگ شده است
چقدر گم شده ام میان این دشت پر از انهایی که یادشان میرود اهلی کردن چقدر خوبست ..
وه چه روياي شيريني است
خواب ترا ديدن
خواب ترا ديدن
خواب ترا ديدن
خواب چشمان ترا ديدن
ايكاش هميشه شب بود
ومن غرق روياي چشمان تو ميشدم
غرق خواب زيباي تو ميشدم
بازهم شيداي تو ميشدم
درپناه مهر